کتاب خاطرات فاطمه ناهیدی را که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۴ سال اسیر بود ، دفتر ادبیات و هنر مقاومت در سال ۱۳۷۵ برای نخستین بار منتشر کرد. «چشم در چشم آنان» سیصدوچهلوسومین کتاب منتشر شده توسط این دفتر و پنجاهوچهارمین اثر منتشر شده از خاطرات آزادگان دفاع مقدس در این مجموعه است. چشم در چشم آنان ـ سومین اثر از خاطرات زنان اسیر ایرانی در بازداشتگاههای بیآفتاب عراق است که توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشرشده است.
خانم فاطمه ناهیدی با لباس سپید پرستاری در همان روزهای اول جنگ در حومه خرمشهر به اسارت در آمد. او چهار سال لباس خاکستری اسارت را پوشید و طعم تلخ دیوار سیمانی سلولهای عراق را چشید.
روزها و هفتهها، خانم مریم شانکی و ضبط صوت کوچکش میهمان کلمههای سرد و گرم خانم ناهیدی بود تا با چیدن آنها درکنار هم در سینه سپید برگهای این کتاب ، یاد آن روزها را برای همیشه زنده نگه دارد.
آنچه در این کتاب میخوانید یاد آن روزها است.
یاد روزهایی که دیدن آسمان رویا بود و هیچ ستاره برق خود را نشان نمیداد.
روزهایی که قد و قواره ماه از یادها رفته بود.
یاد روزهایی که همة رنگها به خاکستری میزد.
یاد روزهایی که او و همسلولیهایش بر فراز صخره پایداری ایستادند تا آزادی ربوده شده را پیدا کنند.
پنجم مهرماه[۱۳۵۹] بود. بهسختی خود را از بندرعباس به تهران رساندم. شب بود. همه جا خاموشی بود. مادربزرگ را شب قبل به خاک سپرده بودند. روز بعد مراسم عزاداری بود. به من گفتند بمانم. امّا نمیتوانستم. باید ساعت ۱۱ صبح هفتم مهرماه با عدّهای از بچّههای اصفهان در یک جا جمع میشدیم و به طرف مهران حرکت میکردیم. یک اکیپ هم از بندرعباس میآمد که به آنها ملحق میشدیم، چون درگیری در آن سمت بیشتر بود.
هم من علاقه زیادی به مادربزرگ داشتم هم او به من، و این را همه میدانستند. الآن هم هر پیرزنی را ببینم دلم میخواهد او را به یاد مادربزرگ در آغوش بگیرم و خودم را مثل کودکی برایش لوس کنم. برای همین همه از دادن خبر فوت مادربزرگ به من واهمه داشتند. ولی چون مسئله جنگ پیش آمده بود، پذیرفتن مرگ او برایم خیلی راحت بود، تا حدی که نمیتوانستم حتی برای مراسم سوم مادربزرگ بمانم، و این باعث تعجب همه شده بود. دایی با گریه به دست و پایم افتاده بود و گفت: «ازت خواهش میکنم نرو. صبر اومده. اونجا جنگه، فکر نکن شوخی برداره. ما جنگ جهانی دوم رو دیدیم. جنگ این نیست که تو بری و سالم برگردی. ممکنه دست و پات از بین بره. ممکنه بمیری. مفقود بشی.»
از حرفها و گریههای او بدنم میلرزید.
گفتم: «دایی این حرفها رو نزن. من باید برم. اگه من نرم، پس کی بره؟»
بچّههای داییام بیمار بودند. دایی گفت: «اگه میخواهی کمک کنی، به بچّههای من کمک کن.»
گفتم: «بچّههای تو این جامعه همه چی دارن. اگه خون نداشتن، تو بهشون خون میدی، ولی اون که تو جبهه است، کسی رو نداره بهش کمک کنه.»
پدرم میدانست که وقتی میگویم میخواهم بروم، میروم. تنها چیزی که گفت این بود: »به خدا میسپارمت.»
مادرم هم به کارهای من عادت داشت. فقط گفت: «داداش دیگه چیزی نگو. بگذار با آرامش بره.»
امّا باز دایی اصرار کرد. دستش را بوسیدم و گفتم: «اصرار نکن، دایی.»
گفت: «من میدونم که اگه بری، دیگه برنمیگردی.»
دایی دیگرم جلو آمد و گفت: «من خودم ارتشی هستم. این جنگ مثل جنگ زمان انقلاب نیست. سربازها خودمونی نیستند که بگی آیا بزنه آیا نزنه. اینها عراقیاند.»
بهسختی از آنها جدا شدم. خواهری داشتم که آمادگی میرفت و خواهر دیگری که از او کوچکتر بود. چشم در چشم آنها دوختم. مادرم کنار در خانه ایستاده بود. این نگاهها در ذهنم باقی ماند. احساس میکردم دیگر آنها را نمیبینم.
به نزد برادر صادقی که رسیدم، ماشینی کنار در پارک شده بود. به نظر آشنا میآمد. وقتی از بندر میآمدیم، در جاده قم کنار قهوهخانهای ایستاده بودیم تا بچّهها استراحت کنند. همین ماشین رد شد و من مسافتی زیاد آن را با نگاه دنبال کردم. حالا برایم عجیب بود که جلو خانه برادر صادقی پارک شده بود.
به من الهام شد که تو با این ماشین میروی. احساس میکردم اتفاق بزرگی خواهد افتاد. به تنها چیزی که فکر نمیکردم، اسارت بود.
ناگهان در خانه باز شد و من به خود آمدم.
برادر صادقی پزشک عمومی بود. در آلمان تحصیل کرده بود و در زمان انقلاب به ایران بازگشته بود. او از افراد فعال و مؤمن به انقلاب و جنگ بود. بچّهها تعریف میکردند که در جریانات پاوه که محاصره شده بودند، زخمیهایی را که میآوردند، استخوان کاسه سرشان که کاملاً جدا شده بود، او جراحیهای عجیب غریبی میکرد که در تخصص او نبود، با این حال خیلی از بچّهها را از مرگ نجات داده بود. روحیة خیلی خوبی داشت.
ناهار را در خانة برادر صادقی خوردیم و به طرف ایلام حرکت کردیم. شش نفر بودیم. پنج تا از برادران و من. برادر محمد جرگانی، برادر حمید زندی و برادر صادقی و دو نفر دیگر که اسمشان را به خاطر ندارم. دو نفرشان دکتر بودند، صادقی و برادرش و بقیه هم امدادگر بودیم. ماشین بزرگی داشتیم که حالت آمبولانس داشت و تمام تجهیزات پزشکی در آن وجود داشت. شب به سر پل ذهاب رسیدیم و همانجا ماندیم. زخمیها را برده بودند. سر و صدا خوابیده بود و منطقه آرامش پیدا کرده بود. در آنجا گفتند که اگر به گیلان غرب برویم، بهتر است. نزدیک صبح حرکت کردیم. در گیلان غرب متوجّه شدیم که عراقیها آمدهاند و مردم را از آنجا بیرون کردهاند. دو روز آنجا ماندیم و درمانگاهش را سر و سامان دادیم. روز بعد یک اکیپ از خواهرها از طرف سپاه آمدند برای کمک ـ تعدادی هم نیرو از قصرشیرین رسید. بنابراین ما بهتر دیدیم به منطقة دیگری برویم. شب قبل حملة شدیدی شده بود و تعدادی مجروح آورده بودند. بین مجروحین پسری ۱۶ ساله بود که ترکش به پهلویش خورده بود. خیلی آرام بود. یاد برادرم علی افتادم. او قبل از جنگ به سنندج رفته بود. بسیج تازه داشت شکل میگرفت. من کرمان بودم. تلفن زد که بگوید دارد به سنندج میرود. وقتی صحبت میکردیم، احساس کردم که دیگر او را نمیبینم و قلبم فرو ریخت. تا نیمههای شب اشک میریختم. نماز میخواندم و برایش دعا میکردم. ولی تا صبح نتوانستم خود را آرام کنم. حالا با دیدن آن نوجوان زخمی به یاد برادرم افتاده بودم و سخت دلم هوایش را کرده بود. فکر میکردم اگر الآن برای او چنین اتفاقی افتاده باشد، چه کسی بالای سرش خواهد بود و به او سرم وصل خواهد کرد؟ او را فرستادیم به اسلامآباد و خبری از سرنوشتش ندارم.
مواقع بیکاری مینشستیم دور هم و صحبت میکردیم. دکتر صادقی سیگار میکشید. یک روز به او گفتم: «میخواهم چیزی بگویم امّا نمیدانم چطور بگویم؟» گفت: »راحت باش.»
گفتم: «شما مسلمان هستی، پس در نتیجه مال خودت نیستی، بلکه وجودت برای اسلام و انقلاب است، پس چرا سیگار میکشی؟ شما که بهتر میدونی با هر سیگاری که میکشی، یک ساعت از عمرت کم میشه...»
به فکر فرو رفته بود. بعد با خنده گفت: »حالا این را تا آخر بکشم یا نه؟»
گفتم: «من فقط وظیفهام بود به شما بگم.»
سیگار را خاموش کرد و دیگر هم نکشید. روحیه خاص خودش را داشت.
سه روز در گیلان غرب ماندیم و بعد به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. جنگ در غرب کاهش پیدا کرده امّا در جنوب شدت یافته بود. برای همین بعد از ظهر به طرف خرمشهر حرکت کردیم. در راه زن و مردی روستایی را دیدیم که بچّهشان بهشدت بیمار بود و امکان رفتن به شهر را هم نداشتند. دکتر صادقی به معاینه بچّه پرداخت و با داروهایی که داشتیم، او را درمان کرد و به روستایشان رساندیم.
اندیمشک را دود غلیظی گرفته بود، خصوصاً منطقه نیروگاه برق را. با هواپیما و موشک آنجا را کوبیده بودند. عدة بسیار کمی در شهر بودند. به بچّهها گفتم: «بهتر است به دزفول برویم وگرنه در تاریکی راه را گم میکنیم. عموی من در پایگاه وحدتی دزفول است. شب را آنجا میمانیم و صبح حرکت میکنیم.» قبول کردند. به آنجا رفتیم. مرتب پایگاه را میزدند. زنها و بچّهها را از آنجا برده بودند. فقط نیروهای ارتشی مانده بودند. به ما اجازه ورود نمیدادند. میگفتند: «اینجا را مرتب میزنند.»
تلفن کردیم، عمویم آمد و ما را به داخل پایگاه برد. یادم است آن شب هواپیماها مرتب آمدند و کوبیدند. بیمارستان را هم میزدند. ما مجبور شدیم آن شب را در خانه بخوابیم. صبح بعد از صبحانه حرکت کردیم به سمت آبادان. آخرین نفری را که از فامیل دیدم، عمویم بود. گفت: «مواظب خودت باش. اینجا منطقة جنگی است.» گفتم: «ما به خرمشهر میرویم.» و این آخرین خبری بود که خانوادهام از من داشت.
هفتم مهر از تهران حرکت کرده بودیم و ۱۷ مهر از دزفول راهی آبادان شدیم. شب به آبادان رسیدیم. یک حکم از سپاه باختران[کرمانشاه] داشتیم. یک حکم هم من از کمیته امداد امام داشتم. یک حکم دیگر هم از بچّههای اسلامآباد گرفتیم تا مشکل پیدا نکنیم. در آبادان گفتند که به بیمارستان طالقانی برویم. رفتیم و دیدیم که آنجا امکانات به اندازه کافی دارد، برای همین به طرف خرمشهر رفتیم. جنگ واقعی آنجا بود. خمپاره بود که میریخت. یک لحظه صدای انفجار قطع نمیشد. شهر تقریباً خلوت بود. زنها و بچّهها رفته بودند. یکی از برادرها ما را به مسجد جامع برد. در آنجا نمیتوانستیم مستقر بشویم. بچّههایی که در مسجد بودند، گفتند که هر خانهای را که میخواهیم انتخاب کنیم، و خانهای را در خیابانی روبهروی مسجد که مطب دکتر کلانتری بود، نشان دادند و گفتند: «اینجا ممکن است امکاناتی هم داشته باشد.» خانه خیلی قدیمی بود و ممکن بود با موج انفجار کل ساختمان پایین بریزد. آن شب نوزدهم مهر بود. ما داشتیم مطب دکتر کلانتری را آماده میکردیم که...
ادامه دارد...
منبع:تاریخ شفاهی ایران